سلناسلنا، تا این لحظه: 6 سال و 22 روز سن داره

خاطرات سلنا جونم

تولد سلنا جونم

1397/1/9 13:05
نویسنده : فريبا
269 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم! نمی‌دانم چطور خدا را بخاطر این هدیه قشنگش شکر کنم. به اندازه تک تک سلولهای بدنت از خداوند سپاسگزارم.

مادر شدن ، عبوراز سخت ترین امتحان خداوند برای من بود.تواین مسیر گاهی ناشکری کردم وهر از گاه شکر.خداوندا ، کمکم کن که درادامه مسیر سربلند باشم.هم پیش تو وهم پیش زیباترین هدیه ای که به من بخشیدی.

با بوسه ای بر دستان کوچکت و تبسمی به نگاه مهربانت می گویم: فرزند دلبندم! سلناي نازم روزت مبارک. 

 

اگر تو نبودی جهان، بی خنده های تو معنا نخواهد داشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری ـ حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد. اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد. اگر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های همیشه خیس هر پدری، دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند.

روز نهم فرودين روزي كه چشم به جان گشودي زيباي من همگي خوشحاليم

مادر بزرگ عمه خاله پدر بزرگ همه واسه ديدنت ثانيه شماري ميكردن بابا جونتم خيلي خوشحاله از ديدن تو ...اولين كس بعد من بابا جونت بود كه ديدت

مامان جون و خاله جونت هشت فرودين اومدن خونمون وسايلامونو جمع كرديم گل سفارش داديم كيك خريديم و وسايل تزئينات رو گذاشتيم ماشين و ساعت چهار صبح راهي بيمارستان شديم وقتي رسيديم بيمارستان منو زود بستري كردن و با دكترم تماس گرفتن و خانم دكتر گفت ساعت هشت مياد بيمارستان....چون تعداد مريضاي دكتر زياد بود من نفر دوم بودم كه به اتاق عمل رفتم منو ساعت يازده بردن داخل اتاق عمل بي حسي اپيدورال بودم ساعت 11:29:12 ثانيه سلناجونم به دنيا اومدي از ديدنت اشك شوق ميريختم چقد ناز و معصوم بودي تو سلناي قشنگم وزنت 2975 گرم و قدت هم 53 سانت بود 

 

وقتی به بابا جونت نشونت دادن

 

وقتی تازه اوردنت بخش فرشته ی من

پسندها (1)

نظرات (0)