چهار ماهگي سلناي نازم
فرشته کوچولوی روی زمین، سلام! در این صبح زیبا که صورت ماه
تو را بوسیدم، از این همه لطافت به وجد آمدم. در حالی که تو را در آغوش داشتم،
روبروی آینه ایستادم. به آینه نگاه کردم و زیر لب گفتم: «یعنی من واقعاً مادر شدهام؟»
با تعجب به خودم نگاه کردم. چهرهام خستهتر از گذشته به نظر میرسید. یک نگاه به
تو انداختم. نکند حضور تو باعث شده که پیر شوم؟ اما نه! انگشتهای ظریف و ناخنهای
صورتی شکننده تو جوانههایی هستند که نشان میدهند، روحم بهاریتر از گذشته است.
چشمهای تو چراغهایی هستند که امروزم را و آیندهام را روشن میکنند. پیشانی بلند
تو خبر از طالعی بلند میدهد.
اندکی بعد صدای گریهات بلند شد و برای شیر دادن به تو
آماده شدم؛ آنوقت که شیره جانم را نوشیدی، همه چیز باورم شد. باورم شد که آری! من
هم مادر شدهام. آنچه سالها آرزویش را داشتم، مادر شدن بود. هرگاه مادرانی را میدیدم
که با دخترانشان حرف میزنند، میخندند، راه میروند و آنها را در آغوش میگیرند، دلم
میخواست من هم دختری داشتم. حالا ارزوی کوچک من در آغوشم است.
تو را که توی تخت میخوابانم، سراغ کمد لباسها میروم. لباسهای
شماره یک به همین زودی کوچک شد و باید آنها را کنار بگذارم. راستی کی بشود آن لباس
توری صورتی را که قبل از تولد برایت خریدهام بپوشی، دستهایت را از دو طرف باز
کنی و ریزه ریزه برایم برقصی؟ از خیالش هم ذوق میکنم و لبخند بر لبانم نقش میبندد.
چه برسد به وقتی که واقعی، واقعیِ واقعی… آن وقت ذوقمرگ نخواهم شد؟ کی بشود
لباس توری عروسی بپوشی و زیباترین…
چقدر حضور تو فکر و خیالهای شیرین و امید و آرزوهای رنگی به
خانه ما آورد. ممنونم که به دنیا آمدی. ممنونم که طلوع کردی، تو که هم ماه هستی و
هم خورشید زندگی من.
سلناي نازنينم امروز چهارماهگيت تموم شد من و بابا جونت خيلييييي خوشحاليم كه خدا فرشته اي مثل تورو به ما هديه داد تو اين هفته به كمك من و بابا جون تونستي سينه خيز بري راستي دستاي نازت رو هم ديگه قشنگ تكون ميدي و ميتوني جغجغه هات رو تو دستت بگيري و بخوري و بازي بدي اين هفته خيلي عاقل تر شدي و همه چيز رو متوجه ميشي و بابا و مامان رو خوب ميشناسي و كلي بهشون ميخندي وقتي دسشويي داري با صداي ا به من ميفهموني... من و بابا بهمن عاشقتيممممم فرشته نازنيننننننم