خاطرات واكسن و غذا خوردن سلناي نازم
دخترم آن روز که نوید امدنت در ذره ذره وجودم تابید
آنروز که از خبر چنین حادثه عظيم بند بند وجودم از شادی و شعف از هم گسست
آن روز دانستم که تو تمام زندگی ام هستی ........
دختر نازنيم امروز 17/1/97 بعد هشت روز تاخير برديم واكسن چهار ماهگيتو زديم قبلش بهت استامينافون و نبات دادم كه دردو كمتر حس كني خداروشكر همينجورم شد اصلا گريه نكردي هركاري كردم اونجا نتونستم از واكسن زدنت عكس بندازم حتي نگاهم نكردم ببخش عشق مامان اونقد دوست دارم كه طاقت ديدن اشكاتو ندارم... از امروز شروع كردم بهت فرني هم دادم اولين روز غذا خوردنت بود الهي من فداي تو بشم كه اينقد غذا خوردنو دوس داري
دختر نازنينم دوستت دارم تا بی کران ها
بعد واكسن سلنا جون😩
غذا خوردن سلنا جونم
بيرون رفتن سلنا جون با كالسكش
عكس هاي بچگي مامان و باباي سلنا جون
اسباب بازي سلنا جون😍
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی