واكسن شش ماهگي
به نام خدا دختركم؛ بـبـخـش مـادرت را كـه وقتـي درد مـيـكـشـي ديـدنـت را تـاب نـمـي آورد! امـروز نـمـي دانـي ولي روزيبه كـه مـادر شـدي خـواهي فهمـيـد كـه همـان هنـگام كـه تـو رنـج كـشـيـدي و بـا آن چشـمـان زيـبـاي پر از اشـكـت بـه مـن نـگاه مـي كـردي و بـا بـغض نـاله مـيـكـرديـ، قلب مـن از تـحمـل ديـدن رنـجتـ، سيـنـه ام را بـي تـاب كـرده بـود و چقدر بـراي تـو و نـاراحتـي هايـي كـه مـتـحمـّل مـي شـوي گريـستـه امـ. نـمـي دانـي كـه شـب ها و ساعت ها نـگاهت كـرده امـ؛ پلك هاي بـستـه ات را بـارها بـوسيـده ام و بـلور تـنـت را آرام آرام چرب كـرده امـ، در آغوش گرفتـمـت بـه سيـنـه ام آرام فشـردمـت و بـرايـت لالايـي گفتـه ام. مي داني ن...